|
مرده بودم. سالك كه آب به سرم ريخت زنده شدم . از اين دنيا رفته بودم . جاي ديگري بود انگار . اين را بعدها فهميدم. اينجا نبود. همه مردهها بودند . ستاره بود با آن گيسوهاي بافته قرمز. يقين زبيده برايش بافته بود . قاسمعلي بود. ريش هاي بورش بلند شده بود و آب مي داد به مرده ها. مش عبدالحسين هم بود. خيليهاي ديگر هم. ستاره دويد بغلم كه (( بابا چقدر پيرشدي. اينجا چه كار مي كني؟)) گفتم : ((حيا كن دختر. نامحرم نگاه مي كند.)) خنديد. گونه ام را بوسيد . گفت:« ما مرديم بابا. اينجا همه به محرمند » قاسمعلي آب داد خوردم . تشنه بودم . چند روز بود كه آب نخورده بودم . فقط سوزن ها را پشت دستم فرو كرده بودند. تنم مي سوخت. نگاه كن: جايش هنوز پشت دستها هست. باز هم خوردم . باز داد. گفتم « بسه عموجان پيشاب مي گيرم مجبور مي شوم بروم خلا» خنديد. گفت :«عموجان اينجا خلا نداره . كار به پيشاب و پساب نمي كشه » باز خنديد. قهقه مي زد. خنديدم. گفتم :«چراعمو؟» مش عبدالحسين گفت :« مردي حاجي جان، مردي. اينجاكه اون دنيا نيست كه . هنوز حاليت نشده ؟» اگر من مرده بودم پس زبيده چه كار مي كرد؟ كي تر و خشكش مي كرد؟ گاوهام را كي علوفه مي داد ؟ كي مي دوشيد؟ گفتم :« مشدي من بايد بروم » گفت : « كجا حاجي! تازه اومدي . ازعباس خبر نداري ؟ دخترم زهرا چه كار مي كنه؟ » گفتم :«هردو خوبند . دو تا پسر دارند . خانه هم خريدند . من بايد بروم. كلي كار دارم. هنوز گاوهايم را ندوشيده ام. شب هم آب دارم . من نباشم آدم ندارم برود سرزمين » گفت :«حاجي مثل اينكه حاليت نيست تو مردي!» ستاره گفت :« بابا چرا مردي؟ مامان خوبه ؟» تازه پستان هاش گل داده بودند كه سرخك گرفت. طفلك دخترم. هنوز لكه هاي مرض زير گلوش بود. هم بازي عباس بود. سه سال بزرگتر ازش. طفلك دخترم . گفتم :« زبيده خوب است. پاهاش گاه گداري ورم مي كند. بعضي وقت ها مي زند به جاهاي ديگرش. ولي خوب است . پيش خورشيد بود. من رفته بودم باغ به گاوها برسم. نمي دانم چه شد كه يكهو آمدم اينجا.» ستاره گفت :« بابا چي شدمردي؟» مرده بودم. سالك كه آب به سرم ريخت زنده شدم. اينجاكجاست؟ زبيده كو؟ اين پسر كه موهاش را عين دخترها بسته رانمي شناسم . اينجا كجاست؟ مي گويم:« اينجا كجاست ؟» پسر رو به من مي كند و بلند مي گويد :« باباجي ! خونه ماست. دماونده!» فكر مي كند كرم. طوري مي گويد خانه ماست كه انگار گفته باشم سينه كوه است. تو كي هستي؟! سر مي گردانم. سينه ام سوت ميكشد. كسي ميگويد :« پدر ميشناسيش؟» عباس است. پس اينجا هم خانه اوست. مي گويم : « مي شناسم ؟ كي را ؟ » اشاره مي كند به جوانك مو بلند . فكر مي كنم كه بايد بشناسمش. همين الان صدايش زدم . برايم آب آورد. تشنه ام. مي گويم :« بله آقا زاده است.» مي گويد :« خب اسمش چيه !» اسمش چه بود؟ آرش؟ محمد علي؟ برديا؟ نه. آرش كه پسر قاسمعلي بود. برديا هم پسر طاهره. مي گويم :« محمدعلي » پسر ريسه مي رود. بي ادب. كجايش خنده داشت ؟ عباس مي گويد:« محمد علي كه پسر خورشيده . اين پورياست » پوريا . بيادب. تشنه ام. از پيش قاسمعلي كه آمده ام تا حالا آب نخورده ام. مي گويم : « بابا! يك ذره آب به من بدهيد.» اينجا كجاست؟ عباس آب مي آورد . مي گويم : « زبيده كجاست ؟ » پسر نگاهش را مي دزد. مي گويد : « مادر فوت كرده. چند ساله. يادت نيست ؟ » نه كه يادم نيست . دروغگو. مي گويد يادت نيست كه خجالت بكشم و بگويم يادم هست . نه. يادم نيست. دروغ مي گويد. خودم يادم هست. همه جايش ورم كرده بود. عين بادكنك شده بود. گلوش هم ورم داشت. به زور نفس مي كشيد. زري كوچيكه بهش آمپول زد. خوب شد. يادم هست. خوب شده بود. بعدش هم من رفتم باغ. ولي يكدفه مردم. معلوم نيست زبيده را چه كرده اند كه از من قايمش مي كنند. اين مو بلندديگر كيست؟ از ريش و سبيلش حيا نمي كند؟ بلند مي شوم. به اتاق مي روم و لباس مي پوشم . تسبيحم كجاست؟ توي جيب كتم نيست. زهرا مي آيد. مي گويد : « باباجي كجا؟ » مي گويم : « زبيده مرده آنوقت شما اينجا نشسته ايد؟ الان هفتم است . مراسم داريم . » نفسم جا نمي آيد. خفه شدم. نفس كشم كجاست؟ زهرا مي دود. زبيده كجاست؟ پشت دست هايم مي سوزند. يك چيز آبی را توي دهنم مي كند. چيزي بد بو از حلقم پايين مي رود. نفسم بالا مي آيد. مي گويم : «زبيده مرده نبايد به من بگوييد؟ وقتي مرد من كجا بودم كه سر خاكش نرفتم ؟ » اشك هايم را پاك مي كند . مي گويم : « الان چهلم زبيده است. من اگر نباشم آبرومان مي رود. اين عباس كه روي غيرت را سفيد كرده. » چرا پيراهن سياه ندارم؟ تسبيحم كجاست؟ تسبيح را دستم مي دهد. مي گويد : « باباجي! ننجون چند سال پيش مرد. شما هم تو مراسم بودي. خدا بيامرزدش خيلي گذشته. » چرا لباس پوشيده بودم؟ كتم را در مي آورد. لباس عوض مي كنم. مي روم سرجايم مي نشينم . مي گويم : « بابا! من نماز ظهر خواندهام ؟» پسر ميگويد: «آره باباجي. قبل از ناهار خوندين. » ميگويم: « دروغ نگي! گناه داره! » عباس با سر تائيد ميكند. ميگويد : « همون موقع اذان خوندي . » بلند مي شوم . ميگويد : « كجا ؟ » مي گويم : « دستاب كجاست ؟» « تو راهرو از اون ور » به در قهوهاي اشاره مي كند . مي روم . در را باز مي كنم . در دستاب را مي بندم. نشستن روي خلا برايم سخت است. پاهايم درد مي گيرند. كمرم جواب نميدهد. وضو مي گيرم. هنوز نماز ظهر نخوانده ام. خودشان كه نماز نميخوانند هيچ ، مرا هم از نماز مي اندازند. بيرون مي روم. نفسم گرفته. عباس تلويزيون نگاه مي كند. ميگويم :« بابا ! قبله كدام طرفه !» مي گويد : «نماز خوندي پدر. همون دم اذان. بشين كتاب بخون يا تلويزيون ببين نفست جا بياد. نفس كش بيارم؟ » با دست اشاره مي كنم كه نه. مي نشينم. يك جلد شاهنامه دارند. هر بار كه مي آيم همين را دستم مي دهند. ده بار تا آخر خواندهام. باز هم همين يك جلد را مي دهند. فكر مي كنند فراموشي گرفتهام . اقلا نمي كند جلدهاي ديگرش را بياورد . صداي تلويزيون را زياد مي كند. فكر مي كند كرم. تسبيحم كجاست؟ كشاورزها را نشان ميدهد. مردم از قيمت ميوه شكايت ميكنند . چرا دستهايم خيسند؟ ميگويم: «نماز ظهر خواندهام؟ » عباس ميگويد: «ميوه گرون شده. با مردم مصاحبه ميكنن. » ميگويم : « كشاورزها پير شدهاند. بعضي هم مثل من مردهاند. بچه هاشان هم كارمند دولت. ديگر كسي كشاورزي نمي كند. » مي گويد : « گيلاس كيلويي هزار وپونصد. سيب هم همينطور. » هزاروپانصد ؟ مي گويم :« همه اش از گناه است. » ميگويد :« اين كشاورزها كه ميگن به خاطر دلالها و واسطههاست. » من كه مردم كي به باغهام مي رسد ؟ مي گويم :« كسي باغ هاي مرا مي كارد؟ » زهرا مي گويد : « آره باباجي. علقي باغ اشرف و صفر رو ميكاره. » مي گويم :« علوي را كي ميكارد؟ كسي ميكارد؟ » مي گويد : « كريم. » «چيزي هم به ما مي دهند ؟» « آره باباجي. » « اللحمدالله پس ما ميوه دارم. اشرف را كي مي كارد؟ » عباس مي گويد : « از اشرف جاده رد شد تا جلو امام زاده. » مي گويم :« از زمين من رد شد ؟» مي گويد :« از زمين عمو رد شد، به جاش يه زمين ديگه بهش دادن كه الان صد ميليونه » «به ما ندادند؟ » «به تو گفتن بده، گفتي نميدم . گفتي يك درخت انجير يك ميليون مي ارزد » « علوي را كي ميكارد؟ » « كريم » «به ما هم چيزي ميدهد ؟» با سر ميگويد كه ميدهد. مي گويم : « هيچ كدام از بچه هاي من كشاورز نشدهاند. » مي گويد : «تو كشاورز شدي به كجا رسيدي ؟» بي ادب . من به كجا رسيدهام؟ به همين جا كه تو را بزرگ كردم نشاندم روبروم . مي گويد :« زمان شما زمانه خوب بود. زحمت مي كشيدين نتيجه مي گرفتين. باغ داشتين، زمين داشتين، بنگاه داشتين، حالا هم دارين . كاميون داشتين بعدا فروختين . الان زمانه بد شده . » اينها را مي گوئي كه از دل من در بياوري . آره جان خودت . مي گويد : «پدر تو چند سال پيش سكته كردي، همه چي از يادت رفت. ديگه از ده پونزده سال پيش به اين طرف رو يادت نمي آد. حواست پرست شده. » من سكته كردم؟ دروغگو. من مردم. رفتم آن دنيا. اين را مي گويد كه اگر سراغ زبيده را گرفتم جواب آماده داشته اشد كه بهم بدهد. من سكته نكردم. مردم. مي خواهم به زهرا بگويم. بگويم كه مش عبدالحسين راديدم. نمي گويم. باور نمي كند. تازه، دلتنگ هم مي شود. مي گويم: « من مرده بودم . سالك كه آب به سرم ريخت زنده شدم . » اخم مي كند. بي ادب. مي گويد : « سالك كدومه پدر. مريض بودي. سكته كردي. تو بيمارستان بودي. دكتر نجاتت داد.» مي گويم :«تو از اول هم به اين چيزها اعتقاد نداشتي » مي گويم:« علوي را كي مي كارد؟» مي گويد : « كريم » مي گويد: « تو حافظهات ده_ پونزده سال به اين طرف رو يادت نمي آره.» زهرا يك ليوان آب دستم مي دهد. يك مشت قرص هم كف دستم مي ريزد. ميخورم. مي دانم. اينها را مي گويد كه اگر گفتم زبيده كجاست، بگويد مرده. خوابم مي آيد. زبيده هرجا كه باشد به خوابم مي آيد. اينجا كجاست؟ به او ميگويم. حتما باور مي كند. مي گويم ستاره را ديدم. خوشحال مي شود. طفلك دخترم تازه وقت شوهرش بود. گيس هايش را زبيده مي بافت و برايش آواز مي خواند. به زبيده مي گويم كه مرده بودم. سالك كه آب به سرم ريخت زنده شدم.
|
|